سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در خردسالی بپرسد، در بزرگسالی پاسخ دهد [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 96 مهر 22 , ساعت 12:2 عصر
در من غم آرامی هست که از تلاطم افتاده است!

دریا هنوز هست ولی موج ها رفته اند...

در من غم آرامی هست که دلم می خواهد ماه ها روزه ی سکوت بگیرم

و به دیوار زل بزنم و به هیچ چیز فکر نکنم .

نبودی و جهانم را به طوفان کشیده بودی...

حالا فقط نیستی... همین!

طوفان هر چقدر هم که سهمگین باشد یکجا تمام می شود!

در این طوفان یا می میریم،

یا با غم آرام و عمیق و ساکتی پا بیرون می گذاریم...!

هیچکس، هیچ وقت به همان چیزی که پیش از طوفان بوده است برنمی گردد...!

من هنوز هم عاشق بارون و گیتارم،

من هنوز هم عاشق رنگ و بوم و گندم زارم،

من هنوز هم عاشق دریایی هستم که روزی موج های بلندی داشت...

فقط ساکت تر...مات تر...تسلیم تر...

 


دوشنبه 96 مهر 10 , ساعت 7:15 عصر
من اگر پسر بودم

و به کسی درست با وسعت احساس خودم برمی خوردم،

حتما دست خودم را می گرفتم و متن بهار را باهم قدم می زدیم و برایش می خواندم:

"ببین می خنده نیلوفر روی در و بام و ایوون..."

و لااقل یک دختر در این جهان از هیچ چیز نمی ترسید!!!

زن ها می ترسند، زن ها همیشه از همه چیز می ترسند!

از تنهایی، از دیروز، از امروز، از آینده، از نادیده گرفته شدن،

از تکراری شدن، از پیر شدن، از دوست نداشته شدن...

و شما برای گرفتن این ترس ها نه نیازی به پول دارید،

نه باشگاه زیبایی اندام، نه موقعیت و نه قدرت!

شما فقط باید حریم بین بازوهایتان راست بگوید...!

شما فقط باید دوست داشتن را بلد باشید....!!!

اشتباه کردم پسر نشدم!

لااقل یکی از دخترهای دنیا باید از هیچ چیز نمی ترسید!

وقتی شما شروع کردید به گرفتن احساس امنیت،

زن ها آنقدر عوض شدند که گویی تکامل طبیعت گونه ای را به گونه ای دیگر رساند!...

آنقدر عوض شدند که گویی آینده را در پول شما دیدند!

آنقدر عوض شدند که ترس از دوست داشته نشدن را در جراحی پلاستیک دیدند،

و ترس از تنها نشدن را در بچه دار شدن و...و...و...

عشق ورزیدن و عاشق کردن، هنر مردانه ای است،

وقتی زن ها شروع می کنند به ناز خریدن و ناز کشیدن،

تعادل دنیا بهم می خورد!


دوشنبه 96 مهر 10 , ساعت 7:1 عصر
باید بارون بیاد...

منتظرم...

باید بارون بیاد...

باید در تراس رو باز بگذاری و ولو شی روی تخت...

بوی بارون رو بکشی توی ریه هات....

مامانت باید بگه: " چرا نمیری بیرون خوب؟! ببین چه بارون قشنگیه!"

بعد تو بپرسی : تنهایی؟

بعد مامانت بگه: " وا...!  تو که عاشق تنهایی بودی؟! "

و تو بگی: هنوزم هستم، اما تنها یی با تنهایی فرق داره!

مامانت نفهمه چی گفتی و بگه خیله خوب...!

و پاشه بره توی تراس که لباس های روی بند رو جمع کنه که خیس نشن!!!

 

پ ن: و تو می دانی دختر پاییزی را باران افسون می کند، بی بهانه دیوانه اش می کند!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ